.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۷→
بعداز یه مدت طولانی،بلاخره ارسلان دست از حرکت کشید وگوشه خیابون پارک کرد...پارسام با دقت
واحتیاط،طوری که ارسلان متوجه نشه،چند متر دورتر از اون وایساد.
با چشمای اشکی پیاده شدن ارسلان وشقایق وهم قدم شدنشون و بدرقه کردم...شونه به شونه هم،به سمت پیاده رو رفتن.شقایق می خندید وبا عشوه ناز ودست وسرش وتکون می داد...برای ارسلان حرف میزد اما...نتونستم دقیق ودرست چهره ارسلان وببینم ومتوجه حالش بشم چون اشکام طاقت نیاوردن و شروع به باریدن کردن...تصویرشون از پشت پرده اشکام تار بود...دیگه چیزی نمی دیدم.
صورتم وبادستام پوشوندم ولرزون وپربغض گفتم:واسه چی پیاده شدن؟
- یه نگاه به اون تابلو بندازی می فهمی!
با این حرف پارسا،دستام از روی صورتم کنار رفتن...با پشت دست اشکام وکنار زدم وخیره شدم به روبروم تا تابلویی روکه میگه،پیدا کنم...همه جارو زیر چشم گذروندم تا اینکه بلاخره پیداش کردم.
نوشته روش وکه خوندم،گیج شدم...زیرلب زمزمه کردم:
- دفتر ثبت اسناد؟...اینا اینجا چی می خوان؟!
- نذاشتی ادامه بدم...محراب می گفت که ارسلان می خواد کل شرکت وبزنه به نام شقایق!اومدن اینجا تا همه چی روتموم کنن...
نگاهم واز تابلو گرفتم وخیره شدم به پارسا...متعجب گفتم:چطوری می تونه بدون اجازه محراب کل شرکت وبزنه به نام شقایق؟مگه محراب شریکش نیست؟
- شریکش بود اما دیگه نیست!ارسلان سهم محرابم خریده.الان کل شرکت مال خودشه که تا چند دقیقه دیگه میشه مال شقایق!...
وبعد نفس عمیق وصدا داری کشید ونگاهش وازمن گرفت وزل زدبه یه نقطه نامعلوم.
منم سر به زیر انداختم وشروع کردم به بازی کردن با انگشتام...قطره اشک سرسخت ولجبازی گونه ام وبه بازی گرفته بود.
مگه این ارسلان نبودکه به هر دری میزد تا پول جور کنه وسهم شقایقو بخره؟مگه نمی گفت نمی خواد اثری از اون تو زندگیش باشه؟!حالا چی شده که داره تمام شرکتش ومیزنه به نام شقایق؟...یعنی باید باور کنم؟این همه دلیل...این همه مدرک...دارم حقیقت وبا چشمای خودم می بینم.پس چرا باورم نمیشه؟!!چرا دل لعنتیم باور نمی کنه؟؟چرا؟!!!!
بلاخره بعداز یه مدت طولانی،ارسلان و شقایق از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدن وسوار ماشین شدن...پارسام دوباره راه افتاد...
دنبالشون رفتیم تا جایی که جلوی یه کافی شاپ شیک،نگه داشتن!
ودر برابر نگاه سردرگم واشکی من،وارد کافی شاپ شدن.
پارسا پوزخند صدا داری زد وزیرلبی گفت:که قرارشون عاشقانه نبود...کاملا مشخصه!
نگاهش ودوخت به کافی شاپ...با لحن خاصی گفت:هنوزم باور نکردی؟...
دستی به چشمام کشیدم وپربغض گفتم:من...من باید با ارسلان حرف بزنم!
با این حرفم،براق شد وبه سمتم برگشت...اخمی روی پیشونیش نقش بسته بود.با عصبانیت گفت:باید باهاش حرف بزنی؟!!چی می خوای بگی؟
نگاهم واز پارسا گرفتم وخیره شدم به یه نقطه نامعلوم...به سختی بغضم و فرو دادم وگفتم:باید از زبون خودش بشنوم که من ونمی خواد!باید خودش بهم بگه که عاشقم نیست...
- هیچ معلوم هست چی داری میگی؟!!...می خوای غرورت وزمین بزنی وبری خواهش والتماس کنی؟که ازش بخوای دوستت داشته باشه؟که تنهات نذاره؟...آره؟!!! اگه جلوی شقایق،سکه یه پولت کنه چی؟هان؟!!!غرورت...
کلافه وعصبی پریدم وسط حرفش:
- گور بابای غرور!من باید باهاش حرف بزنم.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،از ماشین پیاده شدم ودروبستم...به سمت کافی شاپ قدم برمی داشتم...
واحتیاط،طوری که ارسلان متوجه نشه،چند متر دورتر از اون وایساد.
با چشمای اشکی پیاده شدن ارسلان وشقایق وهم قدم شدنشون و بدرقه کردم...شونه به شونه هم،به سمت پیاده رو رفتن.شقایق می خندید وبا عشوه ناز ودست وسرش وتکون می داد...برای ارسلان حرف میزد اما...نتونستم دقیق ودرست چهره ارسلان وببینم ومتوجه حالش بشم چون اشکام طاقت نیاوردن و شروع به باریدن کردن...تصویرشون از پشت پرده اشکام تار بود...دیگه چیزی نمی دیدم.
صورتم وبادستام پوشوندم ولرزون وپربغض گفتم:واسه چی پیاده شدن؟
- یه نگاه به اون تابلو بندازی می فهمی!
با این حرف پارسا،دستام از روی صورتم کنار رفتن...با پشت دست اشکام وکنار زدم وخیره شدم به روبروم تا تابلویی روکه میگه،پیدا کنم...همه جارو زیر چشم گذروندم تا اینکه بلاخره پیداش کردم.
نوشته روش وکه خوندم،گیج شدم...زیرلب زمزمه کردم:
- دفتر ثبت اسناد؟...اینا اینجا چی می خوان؟!
- نذاشتی ادامه بدم...محراب می گفت که ارسلان می خواد کل شرکت وبزنه به نام شقایق!اومدن اینجا تا همه چی روتموم کنن...
نگاهم واز تابلو گرفتم وخیره شدم به پارسا...متعجب گفتم:چطوری می تونه بدون اجازه محراب کل شرکت وبزنه به نام شقایق؟مگه محراب شریکش نیست؟
- شریکش بود اما دیگه نیست!ارسلان سهم محرابم خریده.الان کل شرکت مال خودشه که تا چند دقیقه دیگه میشه مال شقایق!...
وبعد نفس عمیق وصدا داری کشید ونگاهش وازمن گرفت وزل زدبه یه نقطه نامعلوم.
منم سر به زیر انداختم وشروع کردم به بازی کردن با انگشتام...قطره اشک سرسخت ولجبازی گونه ام وبه بازی گرفته بود.
مگه این ارسلان نبودکه به هر دری میزد تا پول جور کنه وسهم شقایقو بخره؟مگه نمی گفت نمی خواد اثری از اون تو زندگیش باشه؟!حالا چی شده که داره تمام شرکتش ومیزنه به نام شقایق؟...یعنی باید باور کنم؟این همه دلیل...این همه مدرک...دارم حقیقت وبا چشمای خودم می بینم.پس چرا باورم نمیشه؟!!چرا دل لعنتیم باور نمی کنه؟؟چرا؟!!!!
بلاخره بعداز یه مدت طولانی،ارسلان و شقایق از دفتر ثبت اسناد بیرون اومدن وسوار ماشین شدن...پارسام دوباره راه افتاد...
دنبالشون رفتیم تا جایی که جلوی یه کافی شاپ شیک،نگه داشتن!
ودر برابر نگاه سردرگم واشکی من،وارد کافی شاپ شدن.
پارسا پوزخند صدا داری زد وزیرلبی گفت:که قرارشون عاشقانه نبود...کاملا مشخصه!
نگاهش ودوخت به کافی شاپ...با لحن خاصی گفت:هنوزم باور نکردی؟...
دستی به چشمام کشیدم وپربغض گفتم:من...من باید با ارسلان حرف بزنم!
با این حرفم،براق شد وبه سمتم برگشت...اخمی روی پیشونیش نقش بسته بود.با عصبانیت گفت:باید باهاش حرف بزنی؟!!چی می خوای بگی؟
نگاهم واز پارسا گرفتم وخیره شدم به یه نقطه نامعلوم...به سختی بغضم و فرو دادم وگفتم:باید از زبون خودش بشنوم که من ونمی خواد!باید خودش بهم بگه که عاشقم نیست...
- هیچ معلوم هست چی داری میگی؟!!...می خوای غرورت وزمین بزنی وبری خواهش والتماس کنی؟که ازش بخوای دوستت داشته باشه؟که تنهات نذاره؟...آره؟!!! اگه جلوی شقایق،سکه یه پولت کنه چی؟هان؟!!!غرورت...
کلافه وعصبی پریدم وسط حرفش:
- گور بابای غرور!من باید باهاش حرف بزنم.
وبدون اینکه منتظر جوابش بمونم،از ماشین پیاده شدم ودروبستم...به سمت کافی شاپ قدم برمی داشتم...
۷.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.